دخترکمدخترکم، تا این لحظه: 14 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

دخترم بهانه لحظه های بهتر زیستن

7. امروز یه چیزی فهمیدم(تا 1 ماهگی)

روز نوشت : - یه هفته ای میشه که هر مطلب جدیدی که یاد میگیری به من میگی : مامان امروز یه چیزی فهمیدم امروز هم کتاب هنر (نوشته مک دانل ، ترجمه:نیلوفر تیموریان) رو میخوندی .گفتی : مامان امروز از کتاب هنر یه چیزی فهمیدم : یه نقاشی به هزار کلمه میرسه ( تو کتاب نوشته : یه نقاشی قدر هزار کلمه می ارزه ) چون نوشته های این کتاب کمه و برات خیلی خوندیم دیگه میدونی تو هر صفحه چی نوشته شده و از روی شکل هر صفحه نوشته مربوط به اونو میخونی)، ***دختر شیرینم الانم تو خواب نازی عشق مامان.دوست دارم عروسکم عسلم دقیقا 30 روزه بودی که اولین مسافرت رو رفتیم و اون تصادف وحشتناک که خدا خیلی بهمون رحم کرد که هیچ اتفاقی برات نیفتاد .بزرگتر که شدی تموم ...
22 آبان 1391

6. من و تو و کتابات (سری 2)

اینم بقیه کتابایی که تا حالا داشتی.البته من همیشه یک سری کتاب ذخیره دارم که تو ندیدیش و موقع لزوم به داد من میرسن برای آروم کردنت. از جاهایی که من و تو خیلی میریم کانون فرهنگیه که تو نقاشی میکشی و من برات کتاب میخرم و گاهی تو شهر کتاب هم کتابای خوبی برات بیدا میکنم .... اینم بقیه کتابایی که تا حالا داشتی.البته من همیشه یک سری کتاب ذخیره دارم که تو ندیدیش و موقع لزوم به داد من میرسن برای آروم کردنت. از جاهایی که من و تو خیلی میریم کانون فرهنگیه که تو نقاشی میکشی و من برات کتاب میخرم و گاهی تو شهر کتاب هم کتابای خوبی برات بیدا میکنم .... -کتاب لطفا بگو لطفا(نویسنده:مو ویلمز،مترجم :زهرا احمدی) رو دیروز آوردی که برات بخونم و ت...
22 آبان 1391

5. من و تو و کتابات (سری 1)

  مامان کتاب امروزم چیه ؟   این جمله ایه که تو چند ماه اخیر هر روز ازت میشنوم دختر گلم امروز از کتابایی که این مدت برات گرفتم عکس گرفتم که بزارم تو وبلاگت ،بماند که با چه دردسری این عکسها رو با هم گرفتیم ،عسلم تو میخواستی با تمام این کتابا عکس بگیری و کلی با هم وقت گذروندیم تا این عکسا گرفته شد ،الان هم خوابی که که من میتونم اینا رو برات بنویسم ....(قرار بود بابایی که از جلسه اومد بریم بیرون برای انجام کاری اما تو خیلی خوابت میومد ،بهت گفتم اگه بخوابی دیگه نمیتونیم تو رو با خودمون ببریم بیرون ،میگی :خب وقتی خواستیم بریم بیرون بیدار میشم.) امروز بردمت کلاس زبان .بعدش هم بردمت بارک ،هوا یکم سرد بود و تو هم نمیخواستی سویشرت...
20 آبان 1391

روزهای من و تو

  دختر عسلم هر روز بیشتر دوستت دارم .چقدر میبوسمت این روزا                           ...
12 شهريور 1391

قصه مادری

چند روزی از تولد سه سالگیت میگذره عروسک مامان....و چه زیبا بزرگ و بزرگتر میشوی و من هر روز عاشق و عاشقتر نفس من.....این روزها شیزین زبان شده ای و هر جمله ای که میگویی برایم زیباترین است و هر کاری که میکنی برایم زیباست و چه قصه ای است مادری :سخت اما شیرین ....
25 مرداد 1391

شروع به خاطر تو

میخوام بنویسم برات شاید روزی دوست داشته باشی چنین فضایی در اختیارت باشه ،شاید دوست داشته باشی بدونی من و تو و البته بابایی این سالها رو چطوری با هم گذروندیم ، شاید ....دختر گلم من فقط به خاطر یه شاید دل تو مینویسم ،فقط برای تو ،عروسک من ،مامان خیلی خیلی دوست داره و این رو هیچوقت یادت نره تمام زندگی ما...... ...
8 مرداد 1391