14. حرفهای شیرین تر از قند
- جوجه من حرف که میزنی یکی باید منو بگیره نخورمت.حتی چند ماه قبل از سه سالگیت هم کامل صحبت میکردی و خیلی از اضطلاحات بزرگترها رو استفاده میکردی - استدلال میکنی و خیلی سریع مسائل رو حلاجی میکنی و یه راه حل بیدا میکنی . البته مثل همه بچه ها اشتباهات تلفظی خاص خودت رو داری ولی معمولا با یکی دوبار تکرار من درست میشه ، البته من جند تا کلمه ای که اشتباه میگی رو برات اصلاح نکردم چون خیلی شیرین حرف میزنی وقتی یه کلمه ای رو اشتباه میگی ،یه جورایی خوشم میاد چند تا کلمه رو هم مثل بقیه بچه ها اشتباه بگی و شیرین زبون تر بشی ...........مثلا به می چسبونیم _ میگی: می تبسونیم ، و دیگه فعلا چیزی یادم نمیاد ( گفتم که سه چهار تا بیشتر نیست )
- این روزها همزمانی داره با دهه اول محرم ، یه شب رفتیم مسجد و شب بعد برای یه مراسم خاص که حدود 200 تا گوسفند رو قربونی میکردن رفتیم مسجدی که مراسم بیرون مسجد برگزار میشد ، شب بعد که میخواستیم بریم مراسم عزاداری گفتی : مامان مراسم بدون کفش بریم (منظورت این بود که مراسمی بریم که داخل مسجد برگزار میشه ) و دیگه این اصطلاح مخصوص تو شده دختر گلم .....
p.s : نوشته شده در 4 آذر ٩١
- جوجه من حرف که میزنی یکی باید منو بگیره نخورمت.حتی چند ماه قبل از سه سالگیت هم کامل صحبت میکردی و خیلی از اضطلاحات بزرگترها رو استفاده میکردی - استدلال میکنی و خیلی سریع مسائل رو حلاجی میکنی و یه راه حل بیدا میکنی . البته مثل همه بچه ها اشتباهات تلفظی خاص خودت رو داری ولی معمولا با یکی دوبار تکرار من درست میشه ، البته من جند تا کلمه ای که اشتباه میگی رو برات اصلاح نکردم چون خیلی شیرین حرف میزنی وقتی یه کلمه ای رو اشتباه میگی ،یه جورایی خوشم میاد چند تا کلمه رو هم مثل بقیه بچه ها اشتباه بگی و شیرین زبون تر بشی ...........مثلا به می چسبونیم _ میگی: می تبسونیم ، و دیگه فعلا چیزی یادم نمیاد ( گفتم که سه چهار تا بیشتر نیست )
- این روزها همزمانی داره با دهه اول محرم ، یه شب رفتیم مسجد و شب بعد برای یه مراسم خاص که حدود 200 تا گوسفند رو قربونی میکردن رفتیم مسجدی که مراسم بیرون مسجد برگزار میشد ، شب بعد که میخواستیم بریم مراسم عزاداری گفتی : مامان مراسم بدون کفش بریم (منظورت این بود که مراسمی بریم که داخل مسجد برگزار میشه ) و دیگه این اصطلاح مخصوص تو شده دختر گلم .....
p.s : نوشته شده در 4 آذر ٩١
* حرفهای عسلم در سال 90 *
- حرفهایی که میزنی و به نظرم جالب میرسه رو برات یادداشت کردم الان ورق میزدم که یه چیزایی اینجا بنویسم دیدم از شهریور سال قبل حرفاتو دارم یعنی حدود 1 ماه بعد 2 سالگیت و حالا بیشتر یادم میاد که همه از شیرین زبونیات تو اون سن تعجب میکردن و تو از قبل دو سالگیت نسبت به سن خودت خیلی بهتر صحبت میکردی ........
- حدود 2 سال یا شاید 2 سال و 1 ماهت بود که خیلی جالب گفتی : برنامه چیه عزیزم (با اون تلفظ کودکانه خوردنی بودی نانازم
-22شهریور 90 (یعنی ٢ سال و ٣٥ روزت بود): برات سی دی گذاشتم ، میگی : اینو دوست ندارم جالب نیست
- جمعه 8 مهر90 توی فروشگاه هاکوبیان : دخترم برو بغل بابا. میگی : نه - بابا دیگه خسته شده
- آبان 90 : مرضیه جون همسایمون مریض بود نمیتونستی بری بیشش . میگی : مرضیه ! رفته دکتر حالش بهتر شده
- 10 آبان : شب موقع خواب بابایی یادش رفت مثل هر شب بهت شب بخیر بگه .بلند شدی لباتو غنچه کردی طرف بابایی و گفتی : بوس بیا بدم و بعد شب بخیر گفتی و بعد هم دراز کشیدی و گفتی : چقدر دختر خوبی ام من ( با اون لهجه خاص خودت - ای جون من )
- چهارشنبه 2آذر 90 : صدای موبایلم اومد ، میگی : ا - مامان - سمیه .....(یکی از دوستامون)
- سه شنبه 8 آذر 90 :داشتم برنج دم میکردم اومدی گفتی : یه ذزه از اون بخورم ببینم چطوره یا نه ؟
بعد اینکه یه کم خوردی میگی : آ.....خوبه .
- همون روز برات غذا کشیدم گفتی : این غذا امش (اسمش) چیه ؟ ( خیلی برام جالب بود که درباره اسم غذا میبرسیدی ، اون روز خورش نارنگی داشتیم )
- چهارشنبه 9 آذر 90 : بیرون بودیم برات یه بوت سفید خریدیم ، خیلی خوشت اومده بود و بسته کفش رو خودت دستت گرفته بودی ، بعدش رفتیم فروشگاه یالیت ، یه خانوم اونجا بهت گفت : کفشاتو میدی من ببوشم ؟ گفتی : نه ، سایزتون نمیشه اون خانوم خیلی تعجب کرد که توی ریزه میزه همچین حرفی زده ، منو میگی میخواستم قورتت بدم
- اواخر آذر 90 : یه شب کیوی خوردی زبونت سوخته بود . خیلی ناراحت بودم و هیچ راه حلی براش نداشتم . اومدی گفتی : مامان یکم لیموشیرین بده بخورم حالم بهتر شه ( ای جان من نمیدونم چطوری به فکرت رسیده بود ولی لیموشیرین خوردی و بهتر هم شد ، منم که دیگه ذوق مرگ ....
* یادداشت هایی از سال 1391 ( تا سه سالگی ) *
جمعه 5 خرداد 91 : بابایی نگات میکنه لبخند میزنه ، گفتی : چرا میخندی ؟ بابایی : چون دوستت دارم منم گفتم : تو عشق مایی تو میگی : زندگی شمام
همون روز : داشتی زردالو میخوردی برید تو گلوت ، بابایی خندید گفتی : وقتی تو گلوم میبره بگو نوش جان
10 خرداد 91 : با باباجون رفتی اداره اش . رفتی تو اتاقش گفتی : به به چه اتاق قشنگی داری ، مبارکت باشه ، کی برات خریده ؟
11 خرداد 91 : میبرسم : آسا چرا نمیخوای بری مهد ؟ میگی : چون کامیان (کامیار) منو چنگ میزنه
25 خرداد 91 : کفش خریدم برای خودم ، کفشای منو بوشیدی میگی : مامان من تیب زدم
* یادداشت های سال ٩١ ( بعد 3 سالگی) *
15 شهریور 91 : میبرسم : آسا چی میخوری ؟ میگی : از این شکلاتایی که دیروز نمیخوردم
- همون روز : میگم : عزیز دل مامانی میگی : عزیز دل بابا نیستم !!!
١٠ مهر 91 :
- اومدی به من میگی : مامان به آدمی که کلاس نمیاد میگن : absent خیلی خوشحال شدم این نشون میده که کلاست خوب بیش میره ، چون کلمه هایی که تیچرت تو کلاس میگه رو یادت میمونه.
- آسا : من کلاس سرسره میرم ( تو کلاس زبانتون یه سرسره کوچولو دارین )
- من مشغول خوندن جزوه هام بودم ، با من حرف میزدی ، بعد گفتی : من دیگه مزاحم نشم ، تو درستو بخون
11 مهر 91 : مامان - تبل شدی ها - معلومه ( اینقدر بامزه گفتی این کلمه هارو که میخواستم قورتت بدم )
- چهار شنبه 19 مهر 91 : آسا : مامان این بسته مسجدم کجاست تعجب کردم گفتم : کدوم بسته مامان آسا : بیش بند حسین ( منظورت بیشانی بند یا حسین بود که برای محرم گرفتیم ) بعد چند لحظه گفتی : مثل لاک بشتای نینجا میشم
شنبه 22 مهر 91 :
-بارون میباره میگی : مامان باز گلامون خشک شده ، داره بارون میباره که باز دوباره جون بگیرن
- بهت میگم نبات برات مفیده میگی : ما خیلی چیزای مفید میخوریم ، تخم مرغ مفیده ( قبلش گفته بودم باید تخم مرغ بخوری ) میگی : سیب زمینی مفیده ( منظورت سیب زمینی سرخ کرده ست یا چیبس خلالی که اگه دم دستت باشه خیلی میخوری ) میگم : نه اصلا مفید نیست میگی : شوخی میکنی مامان ، سیب زمینی مفیده چند لحظه بعد میفهمی که من جدی میگم اومدی میگی : سیب زمینی یکم مفیده مامان ، خیلی مفید نیست
- اومدی میگی : milk بده ، date بده .....فکر کن دارم سفارش میدم .....
- میگی : خیلی هزارتا ، بابا رو دوست دارم ....
3 آبان 91 : آسا : بابا یه سر میای بریم بیرون ببینیم چه خبره ؟ ، بریم بارک هم ببینیم چه خبره ؟
25 آبان 91 : آسا : مامان یه چیز بگم تعجب نمیکنی ؟ یکم رج ( رژ) میزنی ؟( منظورت برای خودت بود )
6 آذر 91 : داریم آماده میشیم بریم کلاس میگی : مامان یه لحظه نریم کلاس ، من تو خونه کار سوسوسی ، سوسوخی دارم ( خیلی خوشم اومده از تکرار این کلمه ، چند بار میبرسم چی تا تکرار کنی و من لذتش رو ببرم بعد هم بهت میگم سوسوخی نه خصوصی ) بعد میگی : مامان کار خصوصیم این بود این تیکش رو ببینم ( تلویزیون روشن بود ، میخواستی ببینی )
* آذر 91 *
-این روزها دیگه نوع دیگه بزرگ شدنت را تجربه میکنم ، خودت انتخاب میکنی چی ببوشی ، چه رنگی ببوشی، جوراب شلواری دوست نداری ، اصرار داری که حتما جوراب ببوشی ...حتی اگه یه لباسی ببوشی که دوستش نداری و شب با همون لباس بخوابی روز بعد که بیدار میشی اولین حرفی که میزنی اینه که لباسی رو که خودت قبلا انتخابش کردی ببوشی .یکم سخت شده مخضوصا الان که هوا سرده کلی باید برات توضیح بدم که هر لباسی رو نمیشه ببوشی و خلاصه هر روز و هر سری که میخواهیم بریم بیرون تکرار همین حرفها و برنامه های مخصوص لباس بوشیدنت ......
-بلندی موهات به زیر کمرت رسیده .اصلا دلم نمیومد موهاتو کوتاه کنم ولی بالاخره امشب این اتفاق افتاد. بهت میگم : من دختر با موهای بلند دوست دارم . میگی : نه با موهای مثل من دوست داشته باش میگی : میخوام به اندازه بسرا کوتاه بشه . امروز تمام حرفت این بود که دلت میخواد بسر بشی.....
p.s : نوشته شده در 18 آذر 91
- دو تا بیراشکی خریدیم امشب .میگی : مامان بیا یکیش مال من .اینم مال تو .بابا هم نون و بنیر خورده.
- شعر "زنبوره کجاست "رو میخونی میگی :مامان این جمله که میگه میچرخه میگه وز وز برام جالبه......
* اینم شعر زنبوره که خیلی قشنگ میخونیش :
زنبوره کجاست روی گلا گلای کی ؟ گلای ما میچرخه میگه وز وز
کجاست گلای قرمز ؟ چیکار داره به کارشون میخواد بره کنارشون
زنبوره میخواد بره عروسی خدا کنه با هیچکس اون نکنه روبوسی
p.s : نوشته شده در 21 آذر ٩١
* امروز *
- داریم نهار میخوریم حواسم نیست ظرف ترشی رو برداشتی که بخوری . میگی : دارم ترشی میخورم ناراحت نشیااااا.....
-این شکلک رو دیدی میگی : موهاش رو مثل جودی ابوت بسته کرده. میگی :مثل اون دختره ست که رو گیره منه (یه گیره مو داری خیلی شبیه این تصویره) میگی : دختر عزیز منه
میگی : یه دختر خاله دیگه هم دارم تو کامبیوتره من دیگه خنده ام گرفته اینقدر راجع به این تصویر حرف میزنی میگی : نخند .چرا میخندی . خب دوست داره منو
- شب قرار مهمونی داشتیم . بابایی زنگ زد به دوستش گفت : مزاحمتون میشیم میگی : نباید بگی مزاحم میشیم .باید بگی خدمت میرسیم
( مهمونی که رفتیم منزل دوست جدیدی بود که برای اولین بار خانواده ها همدیگر رو میدیدیم ، قبل رفتنمون بهت گفتم: مامان ، مهندس .... یه بسر بزرگ دارن و تو چون دوست داری یه بچه باشه مثل خودت که باهاش بازی کنی بعد چند دقیقه گفتی : حتی اگه بزرگ باشه بازم کوچیکه !!!
- و البته نظر دوستان جدید هم این بود که تو خیلی روان و خوب صحبت میکنی .......)